
آقو ما یه مدت وضع مالیمون خراب بود یه گاوی داشتیم گفتیم بریم اینو بفروشیم…رفتیم بازار یه پیرمردی دیدیم گفت گاوتو بده من بهت لوبیای سحرآمیز بدم،آقو گاوو دادیم لوبیاهارو گرفتیم بردیم کاشتیم فرداش درخت در اومد از درخت رفتیم بالا رسیدیم به خونه یه غول یه مرغ تخم طلا ازش کش رفتیم برگشتیم پایین تا پامون رسید به زمین دیدیم اومدن جلبمون کردن!
تعداد بازديد :
343
موضوع:
داستان,
داستان طنز,
برچسب ها :
اس ام اس,
پيامک,
اسمس جديد,
پيامک جديد,
اس ام اس عاشقانه,
عارفانه,
تيکه دار,
سنگين,
دوري,
نااميدي,
به سلامتي,
سخن بزرگان,
ماه محرم,
ميلاد بزرگان و امامان,
کودکانه,
فلسفي,
قهر و آشتي,
بوس,
خسته,
انتظار,